آخ که چقدر دلم برای شبهای دوکوهه تنگ شده ...
این روزها اونقدر قفس به دورم کشیدم و کشیدند که دیگه کاملا احساس تنهایی میکنم و تو این تنهایی
تمام ذهنم پیش سردار خیبرشکنه و حسینیه حاج ابراهیم همت ... و دوکوهه ... دلم یه دل سیر تنهایی
تو شبهای دوکوهه می خواد ...
حاجی دیگه بریدم ... دیگه کم آوردم ... این چه نانی بود تو سفره ما گذاشتی بیا ...
بیا بابا مال بد بیخ ریش صاحبش... بیا ببین بسیجیت داره میدان خالی میکنه فقط
به خاطر انگ ها که بهش می زنن ... به خاطر توهین و تنفر و ... دیگه بریدم حاجی ...
به من چه ... چرا من نباید به زندگیم برسم مگه منم آدم نیستم ... بردار این باری که به دوش ما دادی...
حاجی ...